بهترین داستانهای اموزنده و پند اموز
در مواجهه با مشکلات، آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستینها را بالا بزن. آنگاه دستان خدا را می بینی که پیش از تو دست به کار شده اند.(امام علي)

پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا


 

کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا

 

 

قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن 


باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن.


 

پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو 


با کســــی جـــز عشق همبازی نشو

 

 

بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر 


عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر

 

 

خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی 


با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی

 

 

طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان 


لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان

 

 

مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم 


در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم

 

 

یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما

 

 

قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما

 

 

قصه های هـــــر شــب مادربزرگ 


ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ

 

 

غصه هرگز فرصت جولان نداشت 


خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت

 

 

هر کسی رنگ خودش بی شیله بود 


ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود

 

 

ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !


هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر

 

 

مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست 

 

آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟

 

 

رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟ 


آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟

 

 

هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان 


ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان

 

 

باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !


کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!


 

ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد


ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد





ارسال توسط ღمــحــســنღ

 گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.

 

 

 

 

 

مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.

شیخ گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

 




تاریخ: سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:زیبا ترین داستانهای اموزنده و پند اموز,
ارسال توسط ღمــحــســنღ

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 52839
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1

..... ....
از وبلاگ بهترین داستانهای اموزنده حمایت میکنم
...

کد متحرک کردن عنوان وب

.. Online User --- --- --